Memorandum

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام بر محرم

کجایید ای شهیدان خدایی

بلاجویان دشت کربلای

 

کجایید ای سبک روحان عاشق

پرنده‌تر ز مرغان هوایی

 

کجایید ای شهان آسمانی

بدانسته فلک را درگشایی

 

کجایید ای ز جان و جا رهیده

کسی مر عقل را گوید کجایی

 

کجایید ای در زندان شکسته

بداده وام داران را رهایی

 

کجایید ای در مخزن گشاده

کجایید ای نوای بی‌نوایی

 

در آن بحرید کاین عالم کف او است

زمانی بیش دارید آشنایی

 

کف دریاست صورت‌های عالم

ز کف بگذر اگر اهل صفایی

 

دلم کف کرد کاین نقش سخن شد

بهل نقش و به دل رو گر ز مایی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد ادبی فیروزجایی

بی عنوان 1

سال های سال، انتظار

برای خواندن جواب تو.

منظور من همین دقیقه هاست

زودباش عزیز من

بیش از این معطلش نکن.


پ.ن: همین الان و به صورت کاملاً «ییهوئکی». حس خوبی دارد این چیز های «ییهوئکی». این «پ.ن»را هم از سید محسن اسلامی عزیز یاد گرفتم.جهت رعایت حقوق مالکیت فکری عرض کردم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد ادبی فیروزجایی

آیۀ نور

خدا

سوره هستی ما را که سرود

آدم

حروف مقطعۀ آن بود.

این سوره

آیۀ نور نداشت

و خدا

زنان را آفرید

 

 

پ.ن: این متن تحت تاثیر داستان های مصطفی مستور است. و الان، هزار خورشید تابان.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد ادبی فیروزجایی

نیاز به احساس تنفر دیگری

چند دقیقه پیش یکی از دوستانم که آزارش داده بودم، با من تماس گرفت. گفت فقط زنگ زده است بگوید که از من متنفر است و تمام اذیت های من مانع پیشرفتش نشده است. بعد قطع و گوشی اش را خاموش کرد.

به گوشی خاموشش پیام دادم که: «خوشحالم. شاید باورت نشه، اما این روز ها به دنبال کسی هستم که از من متنفر باشه. ممنونم».

واقعا همین طور است. هما جا که الکی حلوا حلوایت می‌کنند که چقدر خوبی و با این تعاریف گولت می‌زنند، یکی پیدا می شود و به تو می فهماند که چقدر ناقصی. از اینکه کسانی بی آن که مرا بشناسند مرا خوب قلمداد می کنند متنفرم. از فروشنده ای که می خواهد کالایی را بفروشد تا ....

اما بنده خدا این رفیق دل آزردۀ ما. تیرش به سنگ خورد.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد ادبی فیروزجایی

هزار خورشید تابان

اولین و آخرین کتابی که به خاطر خواندنش گریستم کتاب «بادبادک باز» بود. سال 87؛ وقتی در مقطع پیش دانشگاهی درس می‌خواندم. آن جا که امیر ساعتش را زیر بالشت حسن مخفی کرد تا پدرش را برای اخراج حسن و پدرش متقاعد کند. آنقدر گریستم که سر درد گرفتم و چشم‌هایم خون شد. وقتی مادرم ناگهانی آمد سر وقتم جا خورد. سر درد شدیدی گرفتم. واقعا خواندن کتابش برایم لذت بخش بود. نه که سرمستی کنم. اینکه فهمیدم چه خبرهاست و اینکه چه کتاب مهمی را خوانده‌ام. از همان کتاب بود که عاشق افغانستان شدم و بال بال میزنم که روزی شهرهای شاعر خیزش را ببینم.

                                      

گذشت و گذشت تا اینکه این روزها کتاب «هزار خورشید تابان» به دستم رسید. از همان صفحه اول و اصلا از همان چند خط اول مجذوبش شدم. داستانی از جایی که دوست داری. داستانی واقعا خواندنی. توضیح دادنش برایم سخت است. اما واقعا خواندش لذت بخش است. ظرف یک ساعت 120 صفحه‌ای از کتاب را خواندم. گزارش کامل ترش «متعاقبا» به نظر دوستان خواهد رسید.

   

همین جا از دوستان میخواهم برایم دعا کنند که اول به عزیزترین سفر عمرم بروم و بعدش حتما بتوانم افغانستان عزیز را دیدار کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد ادبی فیروزجایی