اولین و آخرین کتابی که به خاطر خواندنش گریستم کتاب «بادبادک باز» بود. سال 87؛ وقتی در مقطع پیش دانشگاهی درس میخواندم. آن جا که امیر ساعتش را زیر بالشت حسن مخفی کرد تا پدرش را برای اخراج حسن و پدرش متقاعد کند. آنقدر گریستم که سر درد گرفتم و چشمهایم خون شد. وقتی مادرم ناگهانی آمد سر وقتم جا خورد. سر درد شدیدی گرفتم. واقعا خواندن کتابش برایم لذت بخش بود. نه که سرمستی کنم. اینکه فهمیدم چه خبرهاست و اینکه چه کتاب مهمی را خواندهام. از همان کتاب بود که عاشق افغانستان شدم و بال بال میزنم که روزی شهرهای شاعر خیزش را ببینم.
گذشت و گذشت تا اینکه این روزها کتاب «هزار خورشید تابان» به دستم رسید. از همان صفحه اول و اصلا از همان چند خط اول مجذوبش شدم. داستانی از جایی که دوست داری. داستانی واقعا خواندنی. توضیح دادنش برایم سخت است. اما واقعا خواندش لذت بخش است. ظرف یک ساعت 120 صفحهای از کتاب را خواندم. گزارش کامل ترش «متعاقبا» به نظر دوستان خواهد رسید.
همین جا از دوستان میخواهم برایم دعا کنند که اول به عزیزترین سفر عمرم بروم و بعدش حتما بتوانم افغانستان عزیز را دیدار کنم.