فرش اتاقم را روز جمعه شستم و با تعلل بسیار دیروز بر چینۀ پشت بام پهنش کردم تا خشک شود. دو روزی اتاقم لخت و عور بود و دو شب برای خواب تنها یک نمد 150 در 50 سانتی متری بستر من بود. دیشب وقت خواب به طرز عجیبی حس در قبر بودن به من دست داد. شروع کردم تفاوت هایش را با قبر برشمردن. در اتاق من دو ردیف قفسه کتاب است. از حقوق گرفته تا فلسفه. رخت‌آویزی هست. ملزومات الکترونیکی(عجب واژه‌ای)، کمد و چیزهای دیگر. مهمتر از همه شاید چراغ خواب.

این ها را بیهود می شمردم تا حس کنم که از مرگ دورم. حس کنم که هنوز فرصت زندگی دارم. بیشتر از اینکه برایت جالب باشد، ته تهش ترسناک و هول انگیز است.  نیروی حیات با تمام قدرت شما را به پیش سوق می دهد و یک آن فکر مرگ همۀ رویندگی و بالندگی را از شما می گیرد. با خودم می گویم که این روزگار چه بازی ها که با گوی وجود ما نمی‌کند.

در می‌مانم که بعضی ها چقدر راحت آمادۀ مرگ هستند. مثلا همین مولانای بلخی؛ به تعبیری برای مردن سر و دست می‌شکند

آمده موج الست، کشتی قالب ببست         باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست